کد مطلب:28032 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:117

هجوم به خانه فاطمه، دختر پیامبر












961. أنساب الأشراف - به نقل از ابن عبّاس -:هنگامی كه علی علیه السلام از بیعت با ابو بكر خودداری ورزید، ابو بكر، عمر بن خطّاب را به سوی علی علیه السلام فرستاد و گفت: او را با شدیدترین و سخت ترین شكل، نزد من آر.

چون عمر به نزد علی علیه السلام آمد، سخنانی میان آن دو رد و بدل شد و علی [ به كنایه ]گفت: شیری را بدوش كه سهمی از آن برای توست! به خدا سوگند، اشتیاق تو به امارت ابوبكر، جز برای آن نیست كه فردا تو را امیر كند.[1].

962. أنساب الأشراف - به نقل از سلیمان تَیمی و ابن عون -:ابو بكر به دنبال علی علیه السلام فرستاد و از او بیعت خواست؛ [ امّا] او بیعت نكرد. پس عمر آمد و همراه او شعله ای از آتش بود.

فاطمه علیها السلام او را در آستانه در دید و گفت: ای پسر خطّاب! آیا درِ خانه ام را بر روی من آتش می زنی؟

گفت: آری، و این، آنچه را پدرت آورْد، استوارتر می كند.[2].

963. تاریخ الطبری - به نقل از زیاد بن كلیب -:عمر بن خطّاب به خانه علی علیه السلام كه در آن، طلحه و زبیر و مردانی از مهاجران بودند، آمد و گفت: به خدا سوگند، یا [ خانه را] با شما آتش می زنم، یا برای بیعتْ بیرون آیید.

زبیر با شمشیر آخته، به سوی او بیرون دوید؛ امّا [ پایش ] لغزید و شمشیر از دستش به زمین افتاد. پس بر او ریختند و دستگیرش نمودند.[3].

964. تاریخ الیعقوبی:به ابو بكر و عمر خبر رسید كه گروهی از مهاجران و انصار، در منزل فاطمه (دختر پیامبر خدا )، با علی بن ابی طالب علیه السلام گرد آمده اند. پس با گروهی آمدند تا به خانه هجوم برند.... آنان داخل خانه شدند.

فاطمه علیها السلام بیرون آمد و گفت: به خدا سوگند، یا بیرون روید، یا موهایم را باز و پریشان می كنم و به خدا شِكوه می برم. پس [ مهاجمان ]بیرون رفتند و هر كس هم درون خانه بود، بیرون آمد و چند روزی بیعت نكردند و سپس یكی پس از دیگری بیعت كردند، و علی علیه السلام بیعت نكرد، مگر پس از شش ماه.[4].

965. الإمامة و السیاسة:ابو بكر، از كسانی كه از بیعتش سر باز زده بودند و نزد علی - كه خداوندْ او را بزرگ و گرامی بدارد - به سر می بردند، جویا شد و عمر را به دنبال آنان فرستاد.

عمر، آنان را، در حالی كه درون خانه علی علیه السلام بودند، ندا داد. پس، از بیرون آمدن خودداری نمودند. عمر، هیزم خواست و گفت: سوگند به كسی كه جان عمر به دست اوست، یا بیرون می آیید، یا خانه را با هر كه در آن است، می سوزانم.

به او گفته شد: ای ابو حفص! حتّی اگر فاطمه، درون خانه باشد؟

گفت: حتّی اگر [ فاطمه درون خانه باشد]. پس بیرون آمدند و بیعت كردند، جز علی علیه السلام كه می گفت:«سوگند خورده ام كه بیرون نیایم و ردا بر دوش نیندازم، تا آن كه قرآن را گرد آورم».

فاطمه - كه خداوند از او خشنود باد - بر در خانه ایستاد و گفت: «در یاد و خاطرم، گروهی بد مَحضرتر از شما نیست. پیكر پیامبر خدا را در میان ما وا نهادید و خلافت را برای خود تمام كردید. از ما نظر نخواستید و حق را به ما باز نگرداندید».

عمر، نزد ابو بكر آمد و به او گفت: چرا این متخلّف از بیعتت را دستگیر نمی كنی؟

ابو بكر به قُنفُذ - كه بنده آزاد شده اش بود -، گفت: برو و علی را فرا بخوان.

او نزد علی علیه السلام رفت. علی علیه السلام به او گفت: «چه می خواهی؟».

گفت: جانشین پیامبر خدا تو را فرا می خواند.

علی علیه السلام گفت: «چه زود به پیامبر خدا دروغ بستید [ و ابوبكر را خلیفه پیامبر خدا خواندید]!».

پس، قُنفُذ باز گشت و پیام را رساند و ابو بكر، زمان درازی گریست.

عمر، بار دوم گفت: این متخلّف از بیعتت را مهلت نده.

ابو بكر به قُنفُذ گفت: به سوی او باز گرد و به او بگو: جانشین پیامبر خدا، تو را فرا می خواند تا با او بیعت كنی.

قنفذ به نزد او آمد و آنچه را فرمان یافته بود، رساند.

علی علیه السلام صدایش را بلند كرد و گفت: «سبحان اللَّه! چیزی را ادّعا می كند كه از آنِ او نیست».

قنفذ باز گشت و پاسخ را ابلاغ نمود.

ابو بكر، زمان درازی گریست. سپس عمر به پا خاست و گروهی با او به راه افتادند تا به در خانه فاطمه علیها السلام رسیدند و در زدند.

چون فاطمه علیها السلام صدایشان را شنید، با بلندترین صدا فریاد بر آورد: «ای پدر! ای پیامبر خدا! پس از تو چه چیزها كه از پسر خَطّاب و پسر ابو قُحافه ندیدیم!».

چون قوم، صدا و گریه فاطمه علیها السلام را شنیدند، گریه كنان باز گشتند و نزدیك بود كه دل هایشان چاك چاك و جگرهایشان پاره پاره شود؛ ولی عمر با گروهی باقی ماند. پس، علی علیه السلام را بیرون كشیدند و او را نزد ابو بكر آوردند و به وی گفتند: بیعت كن.

گفت: «اگر نكنم، چه؟».

گفتند: در آن صورت، سوگند به خدایی كه جز او خدایی نیست، گردنت را می زنیم.

گفت: «در آن صورت، بنده خدا و برادر پیامبرش را كُشته اید».

عمر گفت: بنده خدا را آری؛ امّا برادر پیامبر خدا را نه!

و ابو بكر، ساكت بود و سخن نمی گفت.

عمر به ابو بكر گفت: آیا فرمانت را درباره او نمی دهی؟

گفت: تا فاطمه در كنار اوست، وی را به چیزی وادار نمی كنم.

علی علیه السلام نزد قبر پیامبر خدا آمد و صیحه می زد و می گریست و ندا می داد: «ای پسر مادرم (ای برادر )! این گروه، مرا خوار داشتند و نزدیك بود كه مرا بكشند»[5]. [6].

966. تاریخ الیعقوبی - به نقل از ابو بكر، اندكی پیش از درگذشتش -:جز بر سه چیزْ تأسّف نمی خورم. سه كار كردم و كاش نكرده بودم؛ و سه كار نكردم و كاش كرده بودم؛ و سه چیز كه كاش از پیامبر خدا پرسیده بودم.

امّا آن سه كار كه كردم: پس كاش این خلافت را به گردن نمی گرفتم و عمر را جلو می انداختم، كه اگر وزیر بودم، بهتر از آن بود كه امیر باشم؛ و كاش خانه فاطمه، دختر پیامبر خدا، را تفتیش و بازرسی نمی كردم و مردان [ غریبه] را به خانه اش داخل نمی كردم، هر چند كه درِ خانه را به قصد جنگ بسته بودند؛ و كاش فجائه سَلْمی[7] را نمی سوزاندم و او را به آسانی می كشتم و یا به آسودگی رهایش می نمودم[8]. [9].









    1. أنساب الأشراف:269/2، الإمامة و السیاسة:29/1، الاحتجاج:36/183/1.
    2. أنساب الأشراف:268/2، بحار الأنوار:389/28.
    3. تاریخ الطبری:202/3، شرح نهج البلاغة:56/2 و 48/6.
    4. تاریخ الیعقوبی:126/2.
    5. اشاره به آیه 150 از سوره اعراف است كه پاسخ هارون را به مؤاخذه برادرش موسی علیه السلام نقل می كند:«قَالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِی وَكَادُواْ یَقْتُلُونَنِی».
    6. الإمامة و السیاسة:30/1. نیز، ر.ك:الاحتجاج:38/207/1.
    7. برای آگاهی از ماجرای فجائه، ر. ك:بحار الأنوار: 509/30.
    8. تاریخ الیعقوبی:137/2، الخصال:228/171، تاریخ الطبری:430/3.
    9. برای اطّلاع بیشتر از منابع تاریخی این واقعه، ر.ك: الهجوم علی بیت فاطمة، عبد الزهراء مهدی (بیروت، دار الزهراء)؛ مَأساة الزهراء، جعفر مرتضی عاملی (بیروت، دار السیرة). (م)